.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۸۰→
- باشه.چشم.خواهرت خوبه النازجون؟
- ببین قرارمون سرجاشه ها!سه شنبه ساعت ۱۱ شرکت ماباش ولی هیچی به خاله اینانگو.
- چشم عزیزم.
- دیا چیزی نگی به خاله ها!!!!مامان قضیه خواستگاری وفهمیده...بدجور ازدستم آتیشیه...اگه خاله هم بفهمه اوضاع ازاینی هم که هس کیشمیشی ترمیشه!!
- آخرش توقضیه روبه من نگفتی الناز!
- میگم بهت.فعلا تو جلوی خاله ضایع بازی درنیار.
- باشه.فعلاکاری نداری؟
- دیگه سفارش نکنما دیانا!
- باشه بابا.چقدر تو واسه یه امتحان حرص می زنی.میارم برات کتابارو.
- ایول.خیلی کرتم.
- من بیشتر.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم.مامان به من زل زدوگفت:کی بود؟!
لبخندی زدم و درحالیکه لیوان چای و به سمت دهنم می بردم،گفتم:الناز.یکی ازبچه های دانشگاه.
چاییم و تاته سرکشیدم و ازجام بلند شدم.مامان نگاهم کردوگفت:دیگه نمی خوری؟
کیفم و روی دوشم انداختم وگفتم:نه،دستت دردنکنه.فعلا.
داشتم ازآشپزخونه خارج می شدم که مامان بازوم و گرفت.به سمتش برگشتم و متعجب نگاهش کردم.
مامان عین این بازجوهاگفت:نگفتی،آروین به تو زنگ نزده؟!
به علامت نه سری تکون دادم وبرای رد گم کنی گفتم:نه بابا!اون دیوونه برای چی بایدبه من زنگ بزنه؟!خیلی خوشم میاد ازش؟
مامان اخمی کردوگفت:صدباربهت گفتم درمورد آروین اینجوری حرف نزن.
همون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:شمام من وکشتی بااین خواهر زاده چلغوزت!خداحافظ.
ودیگه به مامان مهلت حرف زدن ندادم و ازخونه خارج شدم.
کتونیم و پوشیدم و به سمت درحیاط رفتم. دروباز کردم وازخونه خارج شدم.
همین که من دروبستم،نیکام رسید.به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.
**********
به دانشگاه که رسیدیم،ازماشین پیاده شدم.نیکاعم ماشین و قفل کردوداشت میومد سمت من که شیدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل نیکا وهای های زدزیر گریه.
من و نیکا ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه ۲۰۰ تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
نیکا سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟! شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم نیکا.
- چی شده عزیزم؟!
- شهاب...
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟
نیکا لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل نیکا اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود دیانا!!!!
نیکا بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره نیکا!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم نیکا!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.نیکا من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.
- ببین قرارمون سرجاشه ها!سه شنبه ساعت ۱۱ شرکت ماباش ولی هیچی به خاله اینانگو.
- چشم عزیزم.
- دیا چیزی نگی به خاله ها!!!!مامان قضیه خواستگاری وفهمیده...بدجور ازدستم آتیشیه...اگه خاله هم بفهمه اوضاع ازاینی هم که هس کیشمیشی ترمیشه!!
- آخرش توقضیه روبه من نگفتی الناز!
- میگم بهت.فعلا تو جلوی خاله ضایع بازی درنیار.
- باشه.فعلاکاری نداری؟
- دیگه سفارش نکنما دیانا!
- باشه بابا.چقدر تو واسه یه امتحان حرص می زنی.میارم برات کتابارو.
- ایول.خیلی کرتم.
- من بیشتر.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم.مامان به من زل زدوگفت:کی بود؟!
لبخندی زدم و درحالیکه لیوان چای و به سمت دهنم می بردم،گفتم:الناز.یکی ازبچه های دانشگاه.
چاییم و تاته سرکشیدم و ازجام بلند شدم.مامان نگاهم کردوگفت:دیگه نمی خوری؟
کیفم و روی دوشم انداختم وگفتم:نه،دستت دردنکنه.فعلا.
داشتم ازآشپزخونه خارج می شدم که مامان بازوم و گرفت.به سمتش برگشتم و متعجب نگاهش کردم.
مامان عین این بازجوهاگفت:نگفتی،آروین به تو زنگ نزده؟!
به علامت نه سری تکون دادم وبرای رد گم کنی گفتم:نه بابا!اون دیوونه برای چی بایدبه من زنگ بزنه؟!خیلی خوشم میاد ازش؟
مامان اخمی کردوگفت:صدباربهت گفتم درمورد آروین اینجوری حرف نزن.
همون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:شمام من وکشتی بااین خواهر زاده چلغوزت!خداحافظ.
ودیگه به مامان مهلت حرف زدن ندادم و ازخونه خارج شدم.
کتونیم و پوشیدم و به سمت درحیاط رفتم. دروباز کردم وازخونه خارج شدم.
همین که من دروبستم،نیکام رسید.به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.
**********
به دانشگاه که رسیدیم،ازماشین پیاده شدم.نیکاعم ماشین و قفل کردوداشت میومد سمت من که شیدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل نیکا وهای های زدزیر گریه.
من و نیکا ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه ۲۰۰ تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
نیکا سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟! شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم نیکا.
- چی شده عزیزم؟!
- شهاب...
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟
نیکا لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل نیکا اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود دیانا!!!!
نیکا بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره نیکا!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم نیکا!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.نیکا من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.
۱۵.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.